فصل اول :
حرف میزنم . صحبت می کنم . ولی کسی نمی شنود . مسخره ام می کنند . انگار علاوه بر اینکه نمی توانم حرف بزنم ، حرف هایشان را هم نمی شنوم . ادایم را در میاورند . بی احساس ها .
چرا ؟ چرا صحبت کردن را از من گرفتی ؟ مگر من دل ندارم ؟ چرا همه حرف بزنند ولی من مثل بچه ها صدای اوَ اوَ ازم در بیاید ؟ همه چیز همین طور گذشت . تا اینکه روزی کسی صدایم را شنید ...
فصل دوم :
اذیتش می کردند . ادایش را در می آوردند . نادیده اش می گرفتند . دلم به حالش می سوخت . چرا یک ادم نباید صحبت کند ؟ با زبان اشاره سعی می کرد صحبت کند . ولی کسی در کلاسمان زبان اشاره بلد نبود . برای همین مسخره اش می کردند . بهش می گفتند دلقک . چون بنظرشان وقتی او داشت جون کند تا چیز ساده ای را بیان کند ، برایشان بامزه و مسخره بود . رفتم پیشش و گفتم سلام . روی کاغذ نوشت : اگر تو هم می خوای منو اذیت کنی برام بسه . امروز به اندازه کافی اذیت شدم . بهش گفتم : نه نه فقط می خواهم با هم دوست باشیم همین ...
فصل سوم :
باورم نمی شد . با خودم گفتم حتما این هم می خواد منو گول بزنه توجه نکن . ولی صداقت خاصی در چشم هایش موج می زد . بهم گفت بهش زبان اشاره یاد بدهم . گفت ( میخواهم با هم دوست باشیم ) را به زبان اشاره بهم نشون بده . منم بهش نشون دادم . بعدش عین من اجرایش کرد . بالاخره کسی بود که به زبانم با من صحبت کند . با زبان اشاره بهش نشان دادم : با کمال میل .
رفته رفته بهش زبان اشاره را یاد دادم . حالا دیگر می توانستم به راحتی صحبت کنم ...
پ.ن : اگه می خونین لطفا بهم نظرتون رو درباره اش بگین . خیلی این برام مهمه . 🙏🙏