۹ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

بالاخره یه روز که ته تهران معلومه

یه روز یهو جیغ زدم مامااااان . ترسید و گفت چی شده ؟ گفتم مامانننننن ته تهران معلومه بعد از یک ماه 

همه خیلی خوشحال بودیم و بیرونو نگاه می کردیم . گفتم یه عکسی بندازم . 

  • ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • فاطمه ^^
    • چهارشنبه ۲۹ دی ۰۰

    یه سوال

    قبول دارم که خیلی سوال میپرسم . ولی یه سوال😂

    چرا تاحالا کسی عکسشو نزاشته ؟ 

    خیلی یهویی برام سوال شد یا همه صورت هاشونو میپوشونن یا کلا کسی عکسی نمیزاره . 

    دلم میخواد این طلسمو بشکنم . اگه یه وقت یه عکس خوبی گرفتم میزارمش . 

    ولی جدی دلیلاتونو برای اینکه عکستونو نمیزارین بگین . خیلی دلم میخواد بدونم 

  • ۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • فاطمه ^^
    • يكشنبه ۲۶ دی ۰۰

    اعلام حضور ؟!

    کسی هست ؟ زنده اید ؟ من میانگین روزی 15 تا بازدید کننده دارم تا الان . ولی کسی چیزی نمیگه ... اگه حرفی چیزی دارین بگین . احساس می کنم دارم برا دیوار پست میزارم 😂

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • فاطمه ^^
    • يكشنبه ۲۶ دی ۰۰

    یه روز خوب

    امروز جمعه  24 دی  جمعه ی باحالی بود . 

    مامانم امروز بهم گفت پاشو بریم بیرون . حدودای ساعت 7 ... 7 بعد از ظهر . گفتم افتاب از کدم ور در اومده که دوتایی با هم می خوایم بریم بیرون ؟ خیلی تعجب کرده بودم و البته خوشحال بودم . لباس پوشیدم و یه پالتو نسبتا نازک هم برداشتم تا اگر سردم شد بپوشمش .  مامان هم حاضر شد . اومدیم بریم کفش بپوشیم تا بریم که دیدم یه کیف دستشه . گفتم مامانی فقط گوشی و کارت پول لازم داری دیگه کیف برندار من میزارم تو جیبم . گفت منم از خدامه . دلم میخواست خیلی راحت بریم و برگردیم برای همین هم هیچ کدوم کیف برنداشتیم . تنها چیزی که برداشتیم خودمون بود . کفش پوشیدیم و رفتیم پایین . اومدم از راهی برم که به شریعتی نزدیک تره . ولی مامان گفت بیا از راه دور تره بریم تا بیشتر پیاده روی کنیم . تعجب کرده اخه معمولا از راه نزدیک  ادم میره . ولی گفتم اوکی . گفت یه کافه تو شریعتی میشناسم بریم اونجا . گفتم باشه . ولی هنوز تو شوک بودم اخه خبری هم نبود . مناسبتی هم نبود . تولد کسی هم نبود . ولی خب همین طور راه میرفتیم تا برسیم به شریعتی همین طور صحبت می کردیم . یک هو به خودم اومدم فهمیدم خیلی سریع رسیدیم شریعتی . خیلی جالب بود . اینقدر صحبت کرده بودیم که اصلا یادمون رفته بود چقدر راه رفتیم . وقتی رسیدیم به کفه کتابه دیدیم بسته است اونم ساعت 7 ! تعجب کردیم و ضد حال خوردیم ولی بی خیال نشدیم . حالا نوبت من بود تا یه کافه ای معرفی کنم . حالا که پیشنهاد مامان نشده بود ، نوبت من بود که خودی نشون بدم . یادم افتاد قبلا با خاله ام یه جا تو شریعتی رفته بودیم ولی چون مردم سیگار می کشیدن نشسته بودیم و نموندیم . بردمش همون جا . کافه جوری بود که باید از پله ها بالا میرفتی . از پله ها بالا رفتیم و وارد فضای باز شدیم . جالب بود . البته فضای بسته هم داشت که هم گرم بود هم ترجیح دادیم به خاطر اینکه هوا خوبه و کرونا هم هست بیرون بنشینیم . نشستیم و یه اقایی اومد سفارشمونو گرفت . مامانم یه لاته گرفت و یه برش کیک . منم یه امریکانو با یک برش کیک . یذره صحبت کردیم تا اینکه سفارشمونو اوردن 

    کیکه سوخته بود 😂🤣😑 امریکانو هم مزه اسپرسو میداد . خلاصه که یه اشغالی بود و جالبیش اینه که به نسبت اندازه ی کیک ، خیلی گرون بود .

    گرچه ما برای خوردن نرفته بودیم . برای صحبت رفته بودیم . همین که نشستیم چند قطره بارون اومد بعد قطع شد . خلاصه ما با هم صحبت کردیم و خیلی جالب بود چون خیلی وقت بود که اینجوری خودمون دو تا یی با هم صحبت نکرده بودیم . اخرین تیکه ی کیک سوخته ام را که خوردم ، یک هو شر شر بارون اومد . خیلی تند تند شروع شد . مامانم پا شد رفت صندوق و حساب کرد و زدیم بیرون . با پای پیاده و بدون چتر و بارون خیلی تند . یاد ویرانگر افتاده  بودم . مامانم هی میرفت زیر ساختمونا تا خیس نشه . بهش گفتم مامان بیا بیرون کلا سالی یه بار تهران بارون میاد بیا حسابی خیس شیم . قبول کرد و همین جور تو بارون راه می رفتیم و کاملا خیس شدیم . وفتی رسیدم خونه دیدم روسری ام کاملا خیسه . برای همین گذاشتمش روی شوفاژ تا خشک بشه . همون پالتوی نازکی که برداشته بودم هم کامل خیس بود برای همین به در اتاق اویزونش کردم تا خشک بشه . خلاصه خاطره ی خیلی خوبی برامون رغم خورد . بهتون پیشنهاد میکنم یک بار هم که شده مامانتون رو بردارین دوتایی پیاده برین بیرون حتی نیازی نیست به جای خیلی خفنی برین یه چایی ساده هم خیلی خوبه . سر صحبت را باهاش باز کنین و چیز هایی که خیلی دلتون می خواسته بهش بگین رو بهش بگین . چون فقط خودتون دوتا هستید حسابی مامانتون بهتون توجه می کنه  و خیلی رابطه تون گرم تر میشه . حتی می توانین خواسته هاتون رو هم باهاش در میون بزارین . من خودم مامانم رو در جایگاه یه دوست تصور کردم تا بتونم رابطه ی خوبی باهاش برقرار کنم . دوستی که 27 سال از من بزرگ تره ولی من رو درک می کنه و هم صحبت خوبی برای منه . پیشنهاد می کنم یک بار هم که شده امتحان کنین 💚💚

    هر کسی این مطلبو می خونه یکی از خاطراتش با مامانش رو بگه ببینیم همه هم نظریم یا نه ؟ ^^

  • ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • فاطمه ^^
    • شنبه ۲۵ دی ۰۰

    معرفی کنین خیلی سریع می خوام

    سریال کره ای معرفی کنین . همین . فقط سریع . نت دارم میخوام دان کنم ... تنیکووووو 

  • ۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • فاطمه ^^
    • پنجشنبه ۲۳ دی ۰۰

    خب قول داده بودم ...

     می خوام بهتون نقاشی مو نشون بدم . امروز تمومش کردم . دو شنبه شروع کرده بودم امروز تموم شد . چطوره ؟ 

  • ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • فاطمه ^^
    • چهارشنبه ۲۲ دی ۰۰

    یه سوال

    بچه ها 

     من نقاشی می کشم . با گواش . 

    دوست دارین چند تاشو براتون بزارم ببینین ؟ 

    گفتم بپرسم که اگه دوست دارین بزارم اگه نه که هیچی . 

    (ولی جون من اگه پستو میبینین یه اره یا یه نه بگین حتما )heart

  • ۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • فاطمه ^^
    • دوشنبه ۲۰ دی ۰۰

    اولین پست من ...

    خب چه با حال . اولین پستی که توی بیان میزارم . این لحظه هیچ وقت یادم نمیره . وقتی که سر کلاس هنرم و کاری نمی کنم و 5 دقیقه دیگه کلاس تموم میشه ، من در حال نوشتن اولین پستمم . 

    می خوام از این به بعد از روزمرگی هام بزارم ... علایقم ... دلم می خواد وب من ارشیوی از  من باشه . یعنی وقتی یکی میاد تو وبم با  دیدن پست های من من رو بشناسه  . حالا کم کم  همه چی رو می گم و همه چی رو درباره بیان یاد میگیرم . 

     

     

    راستش خواستم برای جمله اخر از این جمله خفنا بزارم ولی دیدم چیزی نیس . یا کلا چیز باحال برای گفتن نداشتم . خلاصه که نشد که بشه😂😐

  • ۴
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • فاطمه ^^
    • چهارشنبه ۱۵ دی ۰۰

    Fatemeh world

    سلام به همگی 

    من فاطمه هستم ❤️ 

    به وب من خوش اومدید

    امیدوارم اینجا بهتون خوش بگذره 

    🍒❤️ 

  • ۳
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • ...𝙍𝙊𝙎𝘼𝙇𝙄𝙉 ...
    • چهارشنبه ۱۵ دی ۰۰
    some people want diamond rings
    some just want everything
    but everything means nothing
    💚💎💚💎💚💎💚💎💚💎
    نویسندگان